مقدمه

 

                                           به نام خداوند جان و خرد

باسلام  

                                          

بیست سال پیش بود که نوشتن را آغاز نمودم و هر موضوعی که به ذهنم میرسید را می نوشتم و با پرس و جو رفع اشکال میکردم تا اینکه تصمیم گرفتم دفتری را از این دل نوشتها سیاه نمایم  بعدها تصمیم به چاپ آن گرفتم با بسیاری از ناشرین تماس گرفتم که بیشتر آنها  جواب رد دادند بسیاری حتی برای خواندن مطالب هزینه میخواستند بسیار تلاش نمودم ولی فقط توانستم چند مطلب کوتاه در یک مجله داخلی نظامی چاپ نمایم .

ولی اکنون روزگار دگرگون شده کتاب با تمام مهربانیش به علت محدودیتهای زیاد در حال انقراض میباشد و سایتها و وبلاگها و کتابهای دیجیتال به علت آسانی و در دسترس بودن جای آن را گرفته اند وهر فردی میتواند نوشته های خود را به قضاوت دیگران بگذارد و همه میتوانند از آنها استفاده نمایند .

خورجین وبلاگی است در زمینه تاریخ و فرهنگ ایران زمین‌‌‌٬ در هر زمینه و هر موضوع ، که تخصص اصلی آن ادبیات و اشعار ودل نوشتهای اینجانب و جمعی از دوستان و همراهان این سایت میباشد  و از تمامی بازدید کنندگان عزیز که مایل به درج نوشتهای خود در این زمینه و بانام خود در این سایت میباشند تقاضا میشود متون خود را به ادرس ایمیل اینجانب ارسال نمایند تا با نام آنها در سایت ثبت شود.

morteza.mmg@gmail.com

با تشکر

مرتضی معظمی گودرزی (م حقیقت)

تجربه های بموقع


دیدن این عکس حس خوبی به من میدهد.نگاهش که می کنم بی اختیار لبخند میزنم.دلم میخواهد اسمش را بگذارم تجربه های بموقع.نگاه که می کنم چگونه چنگ انداخته به پیرهن مربی اش یا انگشت های پایش را با تمام زورش روی اسکیت برد نگه داشته یا حتی دیدن خنده از ته دلش مرا به هیجان اسکیت سواریش می برد.حتی میتوانم صدای جیغش را وقتی اسکیت برد جلو می رود بشنوم.

خدا حافظ اسطوره


                      

فرهاد مجيدي پس از خداحافظي از فوتبال در جمع خبرنگاران گفت: حرف اصلي‌ام فقط با هواداران است و مي‌خواهم براي آنها صحبت کنم. فوتباليست بايد يک روز خداحافظي کند و من هم مي‌خواستم روزي از فوتبال بروم که در اوج باشم.

به گزارش تسنيم،وي اظهار داشت: شرايط بدني‌ام بايد طوري باشد که هواداران از من راضي باشند. بايد همين جا از قلعه نويي تشکر کنم که خداحافظي مرا در اين مقطع زماني پذيرفت.

کاپيتان استقلال گفت: بايد در کلاس‌هاي مربيگري شرکت مي کردم و اگر دو ماه از تمرينات دور مي‌شدم از شرايط بدني‌ام براي بازي خارج مي‌شدم. به همين دليل نخواستم اين اتفاق رخ بدهد و زماني خداحافظي کنم که آمادگي لازم را نداشته باشم.

مجيدي تاکيد کرد: بايد از تمام هواداران، خبرنگاران و عکاساني که در اين چند وقت از دست من ناراحت شدند، عذرخواهي کنم.

غم نان

از انسانی که تویی

قصه ها خواهم گفت



                                       

 غم نان اگر بگذارد

غم نان


عکس‌هایی که نشنال جئوگرافی را شگفت‌زده کرد

نشنال جئوگرافی به مناسبت صد و بیست و پنجمین سالگرد فعالیت خود 10 تصویر برتر ارسال شده از طرف مخاطبانش را منتشر کرد









لالا، لا لا، گل نازم

                                    

لالا، لا لا، لالا، لایی

گل ریحون و نعنایی
بخواب وقتی بشی بیدار
میاد پیش تو بابایی

بابا میگه برات قصه
از اون که دوره از ماها
بابات میگه یه روز غصه
تموم میشه میاد آقا

می بینی کودک نازم
میخونه هی دعا مامان
تا زود زود بیاد آقا
بخونه آیه ی قرآن

میاد روزی امام ما
میشه دنیای ما عالی
میشه دنیای ما اون روز
پر از لبخند و خوشحالی

لالا، لا لا گل انگور
بشه چشمای دشمن کور
امام مهربون ما
میاد از راه خیلی دور

تموم دشمنا اون وقت
میشن پیش امام کوچک
بدی میره از این دنیا
لالا، لا لا گل میخک

لالا، لا لا گل مینا
دعا کن زود بیاد آقا
بدیم ما نقل و شیرینی
که عید میشه همه دنیا

همه خوشحال و خندانن
به هم میگن مبارک باد
لالا، لا لا، گل نازم
تو باشی شاد شاد شاد

25/مرداد/ 92        



رمضان




غذا می خورد ، جدای از مادرش .گفتند :تو که اینقدر به مادرت احترام می گذاری و به

او محبت می کنی ما ندیدیم با او سر یک سفره بنشینی...گفت :

می ترسم دست به لقمه ای بزنم که می خواهد بردارد


رمضان ماه خوبی ها                             م حقیقت


از دست این تهران و تهرانی


شعر زیر از استاد شهریار هست زمانی که مردم

تهران به استقبال سپاه اشغالگر متفقین رفتن.


الا ای داور دانـــــــــا تــــو مـی دانـی کـه ایـرانــی چــه محـنـتها کشید از دست این تهران و تهرانی
چـــــه طــرفـی بست ازین جمعیت جز پریشانی چــــه دانــد رهـبـری سـرگشـته ی صحرای نادانی
چرا مردی کند دعوی کسی کو کمتر است از زن
الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن
تــــــو ای بــیــمار نـادانی چه هذیان و هدر گفتی برشتی کله ماهی خور به طوسی کله خر گفتی
قــــــمـــی را بـــد شمـردی اصفهانی را بتر گفتی جــوانــمــردان آذربـــایــجــان را تـــرک خـــر گـفتی
تــــرا آتـــش زدنــد و خود بر آن آتش زدی دامن
الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن
تــــو اهــل پـایـتـخـتـی بـایـد اهـل معرفت باشی به فــکــر آبــــــرو و افــــتــخــــار مـمـلـکـت بـاشـی
چرا بیچاره مشدی وحشی و بی تربیـت باشی به نقص من چه خندی خود سراپا منقصت باشی
مرا این بس که می دانم تمیز دوست از دشمن
الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن
تــــو از ایــن کـنـج شـیـرخـانـه و دکـان سـیـرابـــی به جز بدمستی و لاتی و الواطی چه دریابی
در این کولژ که ندهندت به جز لیسانس تون تابی نـخـواهـی بـوعـلـی سینا شد و بونصر فارابی
بــه گاه ادعـا گـویـی کـه دیـپـلم داری از لـندن
الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن
تو عقل و هوش خود دیدی که در غوغای شهریور کـشیدند ازدوسو همسایگان در خاک مالشگر
بــه نـق و نـال هـم هـر روز حـال بـدکـنـی بـدتــــر کـنـون تـرکـیـّه بـیـن و نـاز شـسـت تـُرکـهـا بنگر
کـه چـون مـانـدنـد بـا آن مـوقـعـیّـت از بلا ایمن
الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن
گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی بـــه مـــردی بـا پـیـوسـتـم نـدانستم که نامردی
چـــه گـویـم بـر سـرم بـا نـاجـوانـمردی چه آوردی اگر می خواستی عیب زبان هم رفع می کردی
ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن
الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن
بـــه شـهریــور مـه پـاریـن کـه طـیــّارات با تعجیل فرو می ریخت چون طیرابابیلم به سرِسجّیل
چـه گویم ای همه سازِ تو بی قانون و هر دمبیل تــو را یکشـب نشد ساز و نوا در رادیو تعطیل
تــرا تـنـــبـور و تنبک بر فلک می شد مرا شیون
الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن
بــــه قـفـقـازم بــرادر خوانـد با خود مـردم قـفـقـاز چون در تُرکیُه رفتم وه چه حرمت دیدم و اعزاز
بـــه تــهــران آمــدم نشــنـاخــتی از دشمنانم باز مــن آخـــر سـالـها سرباز ایران بودم و جانباز
چرا پس روز را شب خوانی و افرشته اهریمـن
الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن
بــــه دسـتـم تــا سلاحی بود راه دشمنان بستم عـدو را تا که ننشاندم به جای از پا ننشستم
بـــه کـــام دشــمنــان آخـر گــرفتـی تیغ از دستـم چــنــان پــیـوند بگسستی که پیوند نیارستم
کنون تنها علی مانده است و حوضش چشم ما روشن
الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن
چــــو اســتاد دغـل سنگ محک بر سکه ی مـا زد تـــرا تــنــهـا پــذیــرفــت و مـــرا از امتـحان وازد
سـپس در چشم تو تهران به جای مملکت جـا زد چــو تــهــران نـیز تنها دید با جمعی به تنها زد
تــــو این درس خیانت را روان بودی و من کودن
الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن
چـــــو خـواهـنـد دشمنی بنیاد قومی را برانــدازد نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد
چــــو تـــنـــها کـــرد هـریـک را بـه تنهایی بدو تازد چـــنـان انــدازش از پــا کــه دیـــگر سـر نیفرازد
تو بودی آنکه دشمن را ندانستی فریــب و فن
الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن
چـرا با دوستارانـت عــنــاد و کیــن و لــج باشـــد چــرا بــیـچــاره آذربــایــجـــان عـضــو فلج باشد
مگر پنداشتی ایـــران ز تــهـران تــا کــرج باشــد هـــنــوز از مــاســت ایرانرا اگر روزی فرج باشد
تو گل را خار می بینی و گلشن را همه گلخن
الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن
تـرا تـا تــــــرک آذربــایجـان بــــــود خراســان بود کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدینسان بود
چه شد کردولر یاغی کزو هر مشکل آسان بود کجا شد ایل قشقاقی کزو دشمن هراسان بود
کنون ای پهلوان چونی تیری ماندونی جوشن
الا تـهـرانیا انصاف مـی کـن خـر تـویـی یـا مـن
کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان نــه مـاهـی و بـرنج از رشت و چایی ر لاهیجان
از ایـن قحـط و غلا مـشکل توانـی وارهـاندن جان مگر در قصه ها خوانی حدیث زیره و کرمان
دگر انبانه از گندم تهی شد دیزی از بنشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

توجیح نامه

با سلام خدمت همه دوستان

وقتی مشکلات زیاد می شود پیدا کردن راه حل بسیار مشگلتر می شود

وقتی مشکلات زیاد می شود فکر انسان کم می شود

وقتی مشکلات زیاد می شود چیز هایی که مشکل نیستند هم مشکل می شوند

چند وقتی که در خدمت دوستان نبودم درگیر مسائل اجتماعی مالی و سیاسی بودم

یک روز قیمتها زیاد می شود یک ماه مردم سر کار میروند

یک روز دعوا می شود باز مردم هستند که سر کار می روند

یک روز یک نفر وعده ای میدهد و باز هم مردم هستند که سر کار میروند

در این واویلا فقط کار گر ها هستند که سر کار نمیروند




مطلبی که در زیر می آید به دست دوست عزیزم آقای احمد لو جمع آوری شده امید است که راه گشا باشد


چند حقیقت درباره آدم ها

* وقتی شخصی حتی به چیزای الکی زیاد میخنده ،مطمئن باشيد که عمیقا غمگینه .


* وقتی کسی زیاد میخوابه ، مطمئن باشيد که تنهاست .


* وقتی شخصی کم حرف میزنه و اگر هم حرف بزنه حرفشو سریع میگه ، مطمئن

باشيد كه رازی رو حفظ میکنه .

* وقتی کسی نمیتونه گریه کنه نشون دهنده شکنندگی و ضعف اونه .


* وقتی کسی غیر عادی غذا میخوره بدونید که اضطراب داره .
 

* وقتی کسی واسه چیزای کوچیک گریه میکنه ، یعنی دل بی گناه و نرمی داره .


* اگه کسی به خاطر چیزای احمقانه و کوچیک از دستت عصبانی شد ، یعنی که

خیلی دوستت داره .

انسانهای قوی می دانند چگونه به زندگی شان نظم دهند . حتی زمانی که اشک در

 چشمانشان حلقه می زند همچنان با لبخندی روی لب می گویند "من خوب هستم"
19.تیر.92       

بهار آمد

                  

در همه دنیا بهار وجود دارد حتی در قطب . در همه دنیا بهار زیبا است حتی در بیابان. ولی زیباترین بهار در جایی است که عید با بهار یکی میشود و هر دو با فرهنگ با هم در می آمیزند

آیا به نظر شما آغاز سال نو در میانه سرمای زمستان زیباست؟ آیا آغازهای سال های دیگر کشور ها با  فرهنگ آنها عجین شده ؟

آیرانی بهار ما زیباست..........

سال نو مبارک

                                                                                                       م حقیقت

  ز كوي  يار  مي‌آيد   نسيم   باد  نوروزي                 از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي

 حافظ


باد نوروز كه بوي گل و سنبل دارد                      لطف اين باد ندارد كه تو مي‌پيمائي

سعدي

 

علم دولت نوروز به صحرا برخاست                   زحمت لشكر سرما ز سرما برخاست

سعدي

 

مه  من   عيد   تو      مبارك        باد                 عيدي  عاشقان  چه  خواهي داد؟
عيدي  و   عيد   ما  مه  رخ    تست                عيد   ما   بي   رخ   تو    عيد  مباد

كمال خجندي

 

دم عيسي است پنداري نسيم بادنوروزي      كه خاك مرده باز آيد در او روحي و ريحاني

سعدي

 

جهان  از     باد   نوروزي    جوان   شد              زمين  در سايه  سنبل نهان شد

اوحدي مراغه اي

 

ماه من چهره برافروز كه آمد شب عيد             عيد بر چهرة چون ماه تو مي‌بايد ديد

شهريار

 

وقت آن است كه باهم ره صحراگيريم             كزدم باد سحر بوي بهار آمد  و  عيد

شهريار

 

نوروز   ماه   فاخته   و    عندليب   را               در  بوستان  نوا گر  و  بر بط زن  آورد

دكتر  صورتگر

 

آمد بهار و گل شد و نوروز هم گذشت            گردسرت نگشتم وامروزهم گذشت

عصري تبريزي

 

بر آمد    باد     صبح    و   بوي   نوروز            به  كام  دوستان  و  بخت  پيروز

مبارك  بادت  اين  سال  و  همه سال            همايون بادت اين روز و همه روز

سعدي

 

خرّمي صحن باغ با تو خراميدن است            فرّخي صبح عيد با تو صفا كردن است

فروغي بسطامي

 

مباركتر    شب    و     خرمترين   روز            به  استقبالم  آمد  بخت پيروز

دهل  زن  گر د و  نوبت  زن    بشارت            كه دوشم قدر بود امروز نوروز

 سعدي

 

ايّام  بقا   چو    باد    نوروز   گذشت            روز و شب مابه محنت وسوز گذشت

تا  چشم  نهاديم  بهم ،  صبح   دميد         تا ديده گشوديم  زهم ،  روز  گذشت

معين الدّين شيرازي

 

نوروز  تازه    مي‌كند    آئين   باستان            ايران نوخوش است بدين خلعت نوي

شهريار

 

خجسته  باد  به  ايران  باستان  نوروز            كه    يادگار   ز   جمشيد كامكار آمد

شهريار

 

نوروز  مي‌نوازد  روح  از  نسيم  اسحار           خورشيدمي‌درخشدبرچشمه هاي كهسار

شهريار

 

دوشيزگان نوروز صف در چمن كشيده            در بر  قباي گلبرگ،  بر  سر  كلاه  گلنار

شهريار

 

اسْعَد َ الله لَكَ العيد  به   شكرانه   بيا            كه مراديدن رخسارتوعيدي است سعيد

شهريار

 

عيد  كسي  ز  داغ  عزيزان  عزا   مباد           اي ساكنان كوي طرب عيدتان سعيد

شهريار

 

فصل سرمارفت وعيدي آمدوخرم بهاري         وه‌چه‌نوروزي،‌چه‌خوش‌عهدي،چه‌نيكو‌روزگاري

ابوالقاسم حالت

 

خوش و نكو ز پي هم رسيد عيد و بهار           بسي نكوتر و خوشتر زپارواز پيرار

ازرقي

 

خوش آمدبادنوروزي به صبح ازباغ پيروزي        به بوي دوستان ماندنه بوي بوستان دارد

سعدي

 

سال مهت مبارك و روز وشبت به خير            بختت بلند و گردش گيتي به كام باد

سعدي

 

بس كه بدمي‌گذرد زندگي اهل جهان            مردم از عمر چو سالي گذرد عيد كنند

صائب تبریزی

 

روز  عيد  آمد  و  هنگام  بهار     است     امروز            بوسه ده اي گل نورسته كه عيداست وبهار

رهي معيّري

 

خلق  گيرند   ز  هم   عيدي  اگر    موقع    عيد           جاي عيدي تو به من بوسه ده اي لاله عذار

رهي معيّري

 

شب‌ عيد اي  كمان ابرو  از آن‌چشم‌و ازآن مژگان         بيا تا تير همچشمي به ماه و اختر اندازيم

شهريار

 

روز  نوروز  است سرو  گل  عذار  من كجا است؟          در چمن ياران همه جمعند يارمن كجااست؟

هلالي جغتائي

 

سخن در پرده مي‌گويم  چوگل از غنچه‌ بيرون‌ آي          كه بيش از پنج روزي نيست حكم ميرنوروزي

حافظ

 

شكوه عيدسلطاني است،ساقي جام جم برگير         كه سلطان فلك را تاج خورشيد از سراندازيم

شهريار

خانه دوست کجاست


  من دلم مي‌خواهد
  خانه‌اي داشته باشم پر دوست،
  کنج هر ديوارش
  دوست‌هايم بنشينند آرام
  گل بگو گل بشنو...؛

  هر کسي مي‌خواهد

  وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
  يک سبد بوي گل سرخ
  به من هديه کند.

  شرط وارد گشتن
  شست و شوي دل‌هاست
  شرط آن داشتن
  يک دل بي رنگ و رياست...

  بر درش برگ گلي مي‌کوبم
  روي آن با قلم سبزبهار
  مي‌نويسم  اي يار
  خانه‌ي ما اينجاست

  تا که سهراب نپرسد ديگر
  " خانه دوست کجاست؟  "

                                                              (( فريدون مشيري ))

چنین روایت میکنند که(جیب منو جیب شما)

مطلبی که نوشته می شود هیچ ربطی به احوالات امروزی اقتصاد کشور ندارد و داستانی است که سینه به سینه نقل شده و من از بزرگان شنیده ام و برای شما بازگو میکنم.


                                  

جیب منو جیب شما

سالها پیش در یک شهر کوچک که همه یکدیگر را میشناختند ، تاجری در بازار تجارت میکرد. چون سرش خیلی شلوغ بود نمیرسید که برای وصول طلبهایش به در دکان همکارانش برود از این رو جوانی را استخدام کرد تا این کار را برایش انجام دهد.

روز اول کار شد جوان به در دکان اول رفت، بعد از سلام و احوال پرسی خود را معرفی کرد و طلب تاجر را خواست . دکان دار لب به گله و شکایت از روزگار باز کرد: که دخل کم است و خرج بسیار ، کاسبی دیگر نمی چرخد و وسع مردم به شکمشان هم نمیرسد چه رسد به خرید های غیر زرور.

جوان دلش برای دکان دار سوخت و از او خدا حافظی کرد و به در دکان بعدی رفت . بعد از معرفی خود ، پیغام تاجر را رساند. دکان دار دوم گفت: ای کاش چند دقیقه زود تر می آمدی طلبکاری دیگر آمد و هر چه داشتم با خود برد . روزگار بسیار با ما سر ناسازگاری دارد و نان ما بر پشت خرگوش افتاده است هر چه میدویم بیشتر زیر بار قرض کمر دو تا میکنیم.

جوان که از اوضاع بی پولی مردم خبر داشت و خود یکی از آنهایی بود که همیشه هشتش گرو نهش بود از دکان دار دوم هم خداحافظی کرد به در دکان سوم و چهارم و الی آخر رفت . ولی حتی یک ریال هم نتوانست طلب وصول کند.

شب هنگام،  با سری در گریبان و در اندیشه اینکه جواب تاجر را چه بدهد ، به در حجره رفت و احوالات را برای تاجر تعریف کرد.

تاجر نه تنها ناراحت نشد بلکه حقوق جوان را که ده ریال بود با خوش رویی به او داد و بیست ریال هم پاداش برای او در نظر گرفت و به جوان گفت فردا زود تر سر کارت بیا .

جوان که خیلی تعجب کرده بود به خانه رفت و فردا زود تر از تاجر به در حجره آمد و طبق روال روز گذشته به در دکان اول رفت!

 دکان دار لب به ناله گشود و گفت که چیزی دشت نکرده است!

جوان با خود گفت من که کارگری بیش نیستم سی ریال در جیبم هست و این دکان دار با این دبدبه و کبکبه پول ندارد؟ مگر میشود ! پس شروع کرد به اسرار کردن و اینکه اگر پول نبرم تاجر مرا بیرون میکند. آنقدر اسرار کرد که مبلغی از حساب را از دکان دار گرفت.

به در دکان دوم رفت و باز هم دکان دار دوم شکایت را شروع کرد که جوان گفت : مرد حسابی تو مینالی من هم بنالم ؟

بابا من که کارگر مردم هستم سی ریال پول در جیبم دارم آن وقت تو میگویی که پول نداری! یالا حسابت را بده . مرد مغازه دار که دید این جوان همان جوان دیروزی نیست حسابش را داد.

جوان به در دکانهای سوم و چهارم الی آخر رفت و از همه پول گرفت.

شب که به در دکان تاجر رفت با خوشحالی پولها را به تاجر داد.

تاجر گفت: میدانی چرا اینقدر پول آوردی؟ در حالی که دیروز چیزی نتوانستی بگیری؟ 

جوان گفت نه

تاجر گفت برای اینکه وقتی تو جیبت خالی بود همه را مثل خودت میدیدی و وقتی که جیبت پر بود همه را مرفع میدانستی

برای اینست که به زور هم که شده بود طلب ها را گرفتی حتی اگر دکان دار واقعا نداشت.

برای این است که از قدیم گفته اند

سیر از گرسنه خبر نداره             سواره از پیاده


                                                                                 با تشکر

25 /بهمن/91                  

                                                                                م حقیقت

بدون شرح

غمگین نپاش بر تنِ دفتر دوات را

گاهی بیا گریز بزن خاطرات را

اصلا بگو؟ کدام دلِ قدر ناشناس

رنجانده است دخترِ خوبِ دهات را

این چشم های نافذ باران گرفته ات

یادم می آورد شبِ خیس قنات را

آن کوچه های خاکی تا پاسِ شب رها

آن شب نشینِ ساده و بی سور و سات را

آن سفره ی همیشگی کاسه های ماست

خیساندنِ مداوم نانِ بیات را

آن دختری که با دو سه تا سکه ی سیاه

می ریخت توی جیبِ لباسش نشاط را ...

 

زمستان است

با سلام

یکی از شعر هایی که تاثیر زیادی در زندگی من داشت شعر زیبای زمستان از مهدی اخوان ثالث بود هر وقت هوا خیلی سرد میشود ، برف می بارد و یا صدای باد را از پشت شیشه می شنوم نا خداگاه این شعر بر زبانم جاری میشود چرا که زمستان اخوان سرد تر زیبا تر و واقعی تر است

م حقیقت            

زمستان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آيد برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

 

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

 


حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است


من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

دروغ می گوییم

با سلام

بدون فکر دعا میکنیم

بدون فکر دروغ میگوییم

بدون شناخت انتظار فرج داریم

ای کاش آن قدر که به پایان دنیا در سال 2012 اعتقاد داشتیم به امام عصر (ع) اعتقاد داشتیم

بسیار از فرج دور هستیم 

فریب ما مخور آقا دروغ می‌گوییم؛

به جان «حضرت زهرا» دروغ می‌گوییم/

چه انتظار ظهوری چه درد هجرانی؛

میا میا گل طا‌ها دروغ می‌گوییم/

تمام چشم براهی و انتظار ظهور؛

و ندبه‌های فرج را دروغ می‌گوییم/

دلی که مأمن دنیاست جای مولا نیست؛

اسیر شهوت دنیا دروغ می‌گوییم/

کدام گریه غربت کدام اشک فراق؛

قسم به «ام ابی‌ها» دروغ می‌گوییم/

زبان سخن ز تو گوید ولی برای «مقام»؛

به پیش چشم خدا ما دروغ می‌گوییم/

خلاصه‌ای گل نرگس کسی به فکر تو نیست؛

و ما به وسعت دریا دروغ می‌گوییم/

مرا ببخش عزیزم که باز می‌گویم؛

میا میا گل طا‌ها دروغ می‌گوییم/

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…


                                                                                         کارو

یا حسین

              

بی‌سروسامان توام یا حسین!

دست به دامان توام یا حسین!

جان علی سلسله بندم مکن

گردم، از خاک بلندم مکن

عاقبت این عشق هلاکم کند

در گذر کوی تو خاک کند

تربت تو بوی خدا می‌دهد

بوی حضور شهدا می‌دهد

مشعر حق! عزم منا کرده‌ای

کعبه شش گوشه بنا کرده‌ای

تیر تنت را به مصاف آمده‌ست

تیغ سرت را به طواف آمده‌ست

چیست شفابخش دل ریش ما؟

مرهم زخم و غم و تشویش ما

چیست به جز یاد گل روی تو؟

سجده به محراب دو ابروی تو

بر سرنی زلف رها کرده‌ای

با جگر شیعه چه‌ها کرده‌ای

صدایی که ماند

با سلام

گاهی هر چه تلاش می کنی نمی توانی شخصی را فراموش کنی که همیشه با تو بوده . کسی که با شعر هایش تار و پود زندگیت را ساخته ، کسی که عاشقانه ترین عاشقانه ها را سروده ،اگر کتابش را در آتش جهل و نادانی هم بسوزانند باز در دل مردم، فواره هوش بشری کلمات او را صدا میزنند و لبها همیشه زمزمه گر بیت به بیت زندگی  او هستند

اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توا’م سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شادي ام بخشيده از اندوه بيش
اي مرا با شور شعر آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستي ا م زآلودگيها كرده پاك
اي تپشهاي تن سوزان من
آتشي در مزرع مژگان من
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
آه اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر ، سيراب تر
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
اين مرا با شور شعر آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته!
آه اي بيگانه با پيراهنم
آشناي سبزه زاران تنم!
با توام ديگر ز درديم بيم نيست
هست اگر جز درد خوشبختيم نيست!

فروغ فرخ زاد                     

ثروت واقعی

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالي خوبي نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی
که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر نيز با
زوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟

پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.

متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بليط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!

متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغيير كرد و نگاهي به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي سيرك بودند .

معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نميدانست چه بكند و به بچه هايي كه با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد .

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!

مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...

بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار كردم و آن زيباترين سيركي بود كه به عمرم نرفته بودم .

ثروتمند زندگی کنیم به جاي آنكه ثروتمند بمیریم.

زندگی به روایت یک شاعر

با سلام

زندگی در دیدگاه افراد مختلف چهره های گوناگون دارد یک نفر زندگی را یک رویای زیبا می بیند و نفر دیگر جهنمی سوزان.

افراد زیادی زندگی را یک  جاده و یک مسیر میدانند که چگونگی گذشتن از آن  بحث اصلی می باشد .

مهدی اخوان ثالث بزرگ شاعر معاصر و یکی از پنج شاعر صاحب سبک شعر نو این جاده را بسیار زیبا توصیف میکند جاده ای با مردمان مختلف و سلیقه های  گوناگون . وجهی که شاعر در شعر خود گنجانده و زیبایی و فهم آن را بالا برده و آن را از توصیفات دیگر متمایز میکند این است که افراد در زندگی یکدیگر تاثیر دارند و این جاده ،جاده ای نیست که یک نفر به تنهایی بتواند آن را بپیماید.

                        

با آرزوی اینکه تفسیر این شعر به دل شما بنشیند

«کسي راز مرا داند که از اين رو به آن رويم بگرداند.»

ادامه نوشته

از این همه تکرار خسته ام

با سلام

شعری که در زیر آمده به وسیله دوست و برادر عزیز جناب معظم در نظرات یک خط صاف نگاشته شده که شاعر آن شخصی به نام بهمنی می باشد به علت زیبایی و رسا بودن ، آن را به عنوان یک پست جدید در وبلاگ قرار میدهم به امید کارهای بیشتری از برادر عزیز معظم 

با تشکر

از زندگی، از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ، ز، هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
دیگر از این حصار دل آزار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
تنها و دل گرفته بی زار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام

       

یک خط صاف (روزمرگی)

دلم برای پنج سال پیش تنگ شده است ، شاید هم بیشتر ، قبل از پنج سال پیش . برای پانزده  سال پیش . برای وقتهایی که بی هوا خوشحال بودم . برای وقت هایی که دنیا یک خط راست بود اینهمه پیچیدگی نداشت . برای وقتی که هنوز واقعیت زندگی و آدمهایش اینقدر خودش را نشان نداده بود . وقتی که دوست داشتن یک خط صاف بود . دوست داشته شدن یک خط صاف بود . آینده یک خط صاف بود...

سرساعت بیدار می شوم ، لباسهایم را می پوشم ، ظرف غذایم را برمیدارم ، کلی فکر میکنم که چیزی یادم نرفته باشد تازه یادم می افتد  مبایلم را فراموش کرده ام  . بازهم دلم نمی آید همسرم را  برای صبحانه بیدار کنم ، راه می افتم . مثل هر روز ماشین را از پارکینگ درمی آورم . مسیر همیشگی را می روم . بازهم با راننده های بی احتیاط که همیشه قیافیشان یک جور است و احساس میکنم همان دیروزیست حرفم میشود، صبحانه شرکت را  از دست نمی دهم . ناهار را هم . اول صبح سعی میکنم کارهایم را  باحوصله و دقت انجام بدهم . ظهر سعی می کنم کارهایم  با سرعت انجام بشود بعد از ظهر  هم بیشتر در فکر رفتنم تا کار . به حرفهای دوستام گوش میدهم همه درد دارند بیشتر از اینکه از وضع مالی بنالند از بی عدالتی ناراحتند . صبح  ها با خونسردی گوش می دهم . بعد ظهر ها خودم از آنها بدتر می شوم . استرس کار زیاد است ، دلار بالا می رود شرکت تعطیل می شود پایین می آید شرکت بازهم تعطیل است ،  همه در فکر بیمه بیکاری هستند ، بیمه درفکر ندادن. یکی میگوید  داره درست میشه همه خوشحال میشوند  ولی ...

غروب مسیر همیشگی را برمیگردم . به خانه میرسم . ظرف غذا که له شده را درمی آورم و روی میز می گذارم .  در حینی که لباسهایم را در می آورم افکارم را هم پاک میکنم ...

مدتی است که هیچ چیز برانگیخته ام نمی کند . زمان میگذرد . افسرده یا غمگین نیستم . دلتنگ نمی شوم . ذوق دیدن کسی یا کار خاصی را ندارم . دلم برای کسی نمیسوزد . دیگر فکر نمی کنم . قول نمیدهم . نقشه نمی کشم.

آدم موجهی بنظر می رسم.

م حقیقت         

25 /مهر/  1391    

چنین روایت میکنندکه(لطف حق)

به نام خداوند جان و خرد 

یکی از دست مایه های داستانها و فیلمهای قدیمی ایرانی این بود که یک پسر فقیر ، عاشق دختر پادشاه می شود . شاید این امر به سبب ضعف اقتصادی آن زمان بود و یکی از آرزوهای دست نیافتنی آن دوران .

داستان ما هم از همان جا آغاز می شود ولی پایانش خوشتر است


ادامه نوشته

چنین روایت میکنند که (تنبل خانه)

به نام خداوند جان و خرد 

با سلام خدمت دوستان عزیز 

یک بخش جدید در وبلاگ ایجاد شده با نام (چنین روایت میکنند که).در این بخش روایاتی که در شب نشینیها و محافل مختلف از زبان بزرگان نقل شده و سینه به سینه به ما رسیده را نقل میکنم تا بلکه یاد آوری باشد برای ما و یادگیری باشد برای آنهایی که نشنیده اند . شاید ما هم در این عصر تکنولوژی و کامپیوتر و تلویزیون که هیچ کسی وقت سر خاراندن ندارد ، بتوانیم آنها را برای فرزندانمان نقل کنیم و از مرگ تدریجی یادگارهای کهنمان جلو گیری نماییم  و باز هم حتی ذره ای کوچک به آن دوران پربار گذشته برگردیم ، دورانی که تلویزیون شبهای زیبای ما را نابود نکرده بود .

                  

تنبل خانه داستانی است که از شاه عباس صفوی نقل شده و شاید شما دوستان آن را به روایتهای مختلف شنیده باشید . امید است که از آن لذت ببرید


ادامه نوشته

زمانی برای افتخار

با سلام

گاهی اوقات یک نفر شاد است کسانی که موفق به دیدن او میشوند از او انرژی مثبت میگیرند حال حساب کنید که اگر یک جامعه شاد باشد این انرژی مثبت چقدر عظیم است 

پیروزی ها و مدالهای فرزندان ایران در المپیک لندن را به همه فارسی زبانان و عاشقان ایران زمین تبریک میگویم با آرزوی تداوم آن در همه عرصه ها 


4 طلا 5نقره 3 برنز 

رده 17 جهان

م حقیقت             

کسی خواهد آمد

به نام خداوند جان و خرد

چند روز پیش که قطعه شعر زیبای دوست عزیزم حسین احمد لو را در وبلاگ قراردادم مرا به یاد یک نوشته انداخت که ده سال پیش نوشته بودم پس با جستجوی زیاد آن را از میان دفاتر خود یافتم وچون دیدم  کلام زیبایی دارد و به دل مینشیند آن را در وبلاگ قرار میدهم به امید انکه به دل شما خوانندگان عزیز هم بنشیند

ادامه نوشته

و ناگهان باران

و باز هم کاری دیگر  از دوست عزیزم حسین احمد لو 


از پشت پنجره ی بخار گرفته،

رقص مستانه ی تو را دید می زنم

باران بازیچه ی سر انگشتانت

...می چرخد به اشاره چشمانت 

و چشمانم 

خسته از این همه فاصله

در پس هر پلک ،

...تو را در آغوش می کشد

لبانت ، پذیرای بوسه های مکرر باران است

و چشمانت خیره به سمت بی قراری من 

بی صدا، 

بی صدا ئیت را هم آواز می شوم 

از پشت پنجره ی بخار گرفته ،

به سمت چشمانت به پرواز در می آیم 

شاید باران ، جایش رابه من دهد 

من برقصم ، تو برقصانی و باران فقط ببارد 

29/خرداد / 1391                 

حسین احمدلو                   

مناجات نامه

مناجات نامه 

ای کسی که زیبایی گل یکی از بینهایت نشانه های زیبایی در وجود پاک توست 

با نام تو آغاز میکنم

بار خدایا چگونه از تو بنویسم که بزرگترین سخنورانی ، چگونه با تو درد دل کنم که نگفته میدانی ، چگونه دعا کنم که خیر و صلاح من و ایشان را بهتر از خود ما خواهی، در جواب نعمتهایت چه بگویم که شکر یک صدقه کوچک شود ، از چه بنالم که در بزرگترین بلاهایت حکمتیست و از تو چه بخواهم که به من ارزانی نداشته ای. 

ولی خدایا وقتی به مردم نگاه میکنم همه کاخهای انسانیت را ویران شده می بینم. کاخهایی که فرهنگ با عمر چند هزار ساله خود آن را بنا کرده و اکنون به تلی از خاکستر سیاه بدل شده . وقتی به مردم نگاه میکنم که چه بی تفکر از کنار یکدیگر می گذرند بدون آنکه بدانند در دل یکدیگر چه میگذرد. وقتی که می بینم زندگی موجود ، متفکر، هوشمند، آینده نگر، اجتماعی بدون وجود پول حتی برای یک لحظه هم امکان پذیر نیست ، به حیوانات حسادت می کنم.

خدایا روزی که انسان را آفریدی او را اشرف مخلوقات نام نهادی و فرشتگان را گفتی تعظیم کنید، اکنون بنگر که اشرف مخلوقات برای یک لقمه نان چگونه کمر دوتا میکند و چاپلوسان دلقک چگونه از هر وسیله ای حتی نام مقدس و مبارکت برای رسیدن به مقاصد شوم خود بهره میبرند.

خدا یا بنگر که قسم ها چگونه آسان شکسته می شوند.

 خدایا در روزگاران گذشته اگر از قومی گناهی سر میزد آنها را عذاب می کردی و از گناهانشان 

می کاستی ولی اکنون کار  ما چنان گره خورده که عذاب ما در این دنیا ظلمی بزرگ است بر حقیقت و تمام حساب و کتاب ما را در آن دنیا قرار داده ای .

خدایا در این میان عده ای را می بینم که از آن سوی بام افتاده اند و از دنیا برای خود جهنمی 

ساخته اند که دیدن دارد و به گفته مبارکت که هر که دنیا را برای آخرت خراب کند آخرت را نیز از دست داده و بلعکس توجهی نمیکنند.

و خدایا صالحانی هم هستند که دل در گرو تو دارند و حتی نفس کشیدنشان نیز برای وجود توست و برای رسیدن به تو تنها راه موجود را انتخاب کرده اند راهی که نیم آن عبادت و خود سازی و شناخت وجود تو و نیم دیگر آن کمک و دست گیری مخلوق توست.

و اینک خدایا من در کجا هستم آیا راه راست را انتخاب کرده ام یا تحت تاثیر تبلیغات مسموم 

قرار گرفته ام. 

خدایا تنها منبع راهنمایی تمامی موجودات دارای حق انتخاب وجود مبارک توست پس راهنماییم کن که تو بزرگترین راهمایانی 


و اینک دعای همیشگی:

خدایا:

به کشورمان : عزت      به دشمنانمان : حقارت          به دوستانمان: درایت    به پیرانمان:عزت    به مردانمان: غیرت   به زنانمان : عفت      به جوانانمان : کرامت      به کودکانمان : صداقت   

به فرزندانمان : سعادت               به سربازانمان : شهامت                به دریاهایمان : سخاوت 

به جنگلهایمان : وسعت             به دشتهایمان : طراوت               به مدیرانمان : لیاقت و به اموالمان کفایت عطا کن و به عزیزان ما طول عمر و به خود ما راه عاقبت به خیری و راه رسیدن به ذات لایتناهی خود را ارزانی کن 

آمین یارب العالمین 

7/مهر/1380        

م حقیقت